سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] از خدا بترسید ، ترسیدن وارسته‏اى که دامن به کمر زده و خود را آماده ساخته ، و در فرصتى که داشته کوشیده و ترسان به راه بندگى تاخته و نگریسته است در آنجا که رخت بایدش کشید و پایان کار و عاقبتى که بدان خواهد رسید . [نهج البلاغه]

      هیچ کس پاسخ نمی دهد. قضیه اگر چیز کمی می‌بود، هر کس با افتخار می گفت: "من." اما این‌که توانمندش کند، معنایش این است که حد اقل آدم باید نصف زندگی‌اش را به او بدهد. خوب این برای همه سخت است. مخصوصا برای آنهایی که زندگی را کم‌کم جمع کرده بودند. حتی خیلی وقت ها پیش می‌آمد که برای یک ذره غنیمت جان‌شان را هم کف دست‌شان بگذارند. پس بنا بر این، در این لحظه‌ها، هیچ چیز بهتر از سکوت نیست. پیامبر اکرم حرفش را دو باره تکرار می‌کند اما سرهای بعضی پایین بود و پایین تر می‌روند بار سوم که حرفش را تکرار می‌کند، حضرت علی از جا حرکت می‌کند که: "من."

       رو به سائل کرده می‌گوید: "به شرطی که هر حرفی که به تو بگویم قبول کنی."

     مرد سائل هم قبول می کند و هر دو با این قرار از مسجد بیرون می شوند. در بیرون مسجد، حضرت به مرد سائل می گوید: "چشم هایت را ببند و پاهایت را روی پا های من قرار بده."

     مرد سائل هم همین کار را می‌کند. پس از لحظه ای که چشمهایش را می گشاید، می‌بیند که دنیای دیگر است و شهر دیگر، و مردمان دیگر.

     دریای خروشان وکف آلودی که تمام دره را درنعره هایش گم کرده است، در یک طرف و بارو‌های سر به فلک کشیده در طرف دیگر. حضرت علی (ع) به مرد سائل می گوید: "قبل از این‌که کسی ما را ببیند، زود سرم را با این پاکی،[1] بتراش و مرا به نام قشمشم در بازار این شهر بفروش، تا توانگر شوی."

     مرد سائل اول این دست و آن دست می‌کند. چونکه می‌داند، این نزدیک‌ترین کس به رسول خداست. اما از آنجایی که گفته اند: "مرد ها را قول است." بی درنگ گفته های حضرت علی (ع) را عملی می کند. حضرت علی (ع) به مرد سائل می‌گوید :"برای این‌که زودتر فروخته شوم، برای تبلیغ بگو، از دست این غلام هر کار ناشدنی ای بر می‌آید. این را در صورتی می فروشم که هم وزن آن به من طلا بدهید."

     وارد دروازه شهر که می شوند، مرد سائل جار می‌زند که :"این غلام چنین و چنان است."

     مردم هم خورد و بزرگ جمع می شوند که: "عجب ادعایی!"

     این خبر در تمام شهر پخش می شود. کم‌کم به گوش شاه بربر هم می‌رسد. شاه بربر، هر دو را احضار می کند. رو به مرد سائل کرده می‌گوید: "من این غلام را به همان قیمت خودت می خرم اما به شرطی که این غلام سه کار را انجام بدهد. اگر این کارها را انجام داده نتوانست، هم تو را هم این غلام را گردن می زنم. تا عبرتی باشد برای دیگران که اینقدر برای فروش کالای‌شان بازار تیزی نکنند." مرد سائل از شنیدن این حرف، یک لحظه صدای بال‌های مرگ را می‌شنود که از فراز سرش پرواز می‌کند. اما قشمشم، با اطمینان جلوتر می رود و می پرسد: "آن سه شرط را بگو!"

     شاه بربر می‌گوید‌: "شرط اول این است که جلوی این دریا را بگیری. شرط دوم این است که بامیان رفته، اژدهایی را که تازگی‌ها آن جارا به آتش کشیده، بکشی. شرط سوم این است که علی را از مدینه دست بسته پیش من بیاوری."

     قشمشم می‌گوید:"شرطها را قبول کردم اما باید بعد از انجام دادن این سه کار، هم وزن من طلا و جواهرات به این مرد بدهی."

     قرار داد که بسته می شود، اول قشمشم، همراه مرد سائل به طرف دریا می‌روند. وقت مستی دریا! اندکی باد که می‌پیچد، دریا به اندازه یک قد آدم قد راست کرده عربده می‌کشد. کارگران، خیس خیس، با دقت مشغول کار هستند. عده‌ای یک درخت تناور را از ریشه کنده به طرف دریا می‌آورند. عده‌ای از سینه کوه، تخته سنگ‌های بزرگ را سنگپر می‌کنند. عده‌ای آن طرف دریا و عده‌ای این طرف دریا. آنها که آن طرفند، صدای این طرفی‌ها را نمی شنوند و اینها که این طرفند، صدای آن طرفی‌ها را. چرا که صدای رعد آسای دریا، در تمام کوه و کمر پیچیده است.

     قشمشم، رو به تمام کارگران کرده، می‌گوید: "همه شما آزادید. بروید به خانه‌های‌تان استراحت کنید."

     آنها با اشتیاق تمام دست از کار می‌کشند. هر چند باورشان نمی‌آیند یک نفر به تنهایی جلو دریای خروشان را بگیرد ولی بدشان هم نمی‌آید که لحظه‌ای در خانه‌هاشان رفته، خستگی از تن بدر کنند. هنوز به در خانه‌های شان نمی‌رسند که قشمشم، شمشیرش را از کمر می‌کشد و چنان بر فرق کوه حواله می‌کند که کوه، دو تکه شده، نصف آن روی دریا می‌غلتد. وقتی نصف کوه، جلوی دریا را سد می‌زند، دریا چنان آرام می‌گیرد که حتی صدای بال مگس هم شنیده می‌شود.

     پس از یک لحظه این بار شهر است که غلغله می‌کشد و قشمشم را، ستایش می‌کند. شاه بربر هم با لب خندان، قشمشم را در بغل گرفته بر بازوانش بوسه می‌زند.

     قشمشم بعد از بند آوردن دریا، به سمت بامیان حرکت می‌کند. هنوز پا به کوه‌های بامیان نمی‌گذاردکه اژدها بوی آدمی زاد را می‌شنود و مثل گردباد، به طرف قشمشم، حمله می‌آورد و سنگ و چوب، در لهیب نفس‌هایش گر می‌گیرد. ازقرار معلوم، این اژدها هم کینه ای در دل داشته، چرا که آنچنان غضب آلود به سمت قشمشم یورش می‌برد که هر لحظه گمان می‌رفت، در اولین فرصت، قشمشم در زیر آرواره‌هایش قرار بگیرد. وقتی نزدیک می‌رسد با غرور تمام سرش را خم می‌کند، که طعمه اش را ببلعد اما قشمشم چنان با لگد بر شکم اژدها می‌کوبد که یک بچه آن در "بهسود" پرت می‌شود و بچه دیگرش در یک و لنگ، خود اژدها هم نفس نمی‌کشد.

     از رفتن قشمشم، به طرف بامیان مقداری که می‌گذرد، مردم شهر بربر هم پیش خانه‌های‌شان نشسته، در رابطه با او تحلیل‌ها و تفسیرهای زیادی می‌کنند. بعضی می‌گویند: "ممکن است قشمشم از ترس اژدها، به جای دیگری گریخته باشد."

     بعضی می‌گویند: "او بچه ترس نبود، ممکن است دلیری کرده، درکام اژدها فرو رفته باشه."

     بعضی می‌گویند :"اوکه این دریا را سدّ بسته، اژدها هم از دست او جان سالم برده نمی‌توانه."

     درهمین گفت و گذار، یک دفعه می‌بینند که یک نفر مثل باد از کمرکش کوه به سمت شهر می‌آید. از پشت سر او چیز عریض و طویلی مثل چندین پلاس سر به سر شده، کشاله می‌اندازد. نزدیک و نزدیک‌تر می شود. مردم می‌بینند که قشمشم است و چیزی که در دست دارد، در واقع تسمه‌ای است که از سر تا دم اژدها کنده شده است. قشمشم آن تسمه را، پیش شاه بربر می‌اندازد که :"این هم از اژدها!"

     صدای هلهله وشادی تمام شهر را پر می‌کند و تمام مردم دعا بر جان قشمشم می‌نمایند.

     شاه بربر از همه بیشتر خوشحال شده بر بازوان قشمشم بوسه زده می‌گوید :"حالا اگرعلی را دست بسته پیش من بیاوری، چندین برابر وزن تو به این مرد طلا می دهم که هیچ، خودت را هم سر لشکر خودم می‌کنم."

     قشمشم که هنوز گرد و غبار راه بر چهره اش نمایان است، می‌گوید :"هرچه زنجیر و طناب محکم دارید بیاورید که من علی را دست بسته بیاورم."

     وقتی زنجیر ها و طناب های بسیار محکم جمع می‌شود، قشمشم با لبان متسبم پیش می‌آید و رو به شاه بربر کرده می‌گوید: "من خودم علی هستم!"

     شاه بربر تا این حرف را می‌شنود، قهقه کشداری سر م‌ دهد و می‌گوید: "تو را در آسمان ها می طلبیدم و در زمین پیدایت کردم."

     غلامان را امر می‌کند که دست و پای حضرت را محکم ببندند. غلامان قوی هیکل هم به طرف او هجوم آورده در یک چشم بر هم زدن، دست و پایش را چنان محکم می‌بندند که حضرت نمی‌تواند خودش را تکان بدهد.

     شاه بربر که همان طور شادمان بود، گفت: "ای علی از دست تو خواب به چشمم نمی‌آمد. وقتی به فکرت می‌افتادم، تو را برای خودم از این دریا و آن اژدها خطرناک‌تر می‌دیدم. حالا خدای بزرگ بامیان به من کمک کرد که تو را دست بسته پیش من آورد. از انصاف نمی‌گذرم، تو هم کار های بزرگی کردی. به همین خاطر شاه بربر در حق تو ناجوان مردی نمی‌کند. اگر در میدان جنگ تو را به چنگ می آوردم، چنان می‌کشتم که مرغان هوا به حالت گریه می‌کردند، حالا این کار را نمی‌کنم. اختیار مرگت را به دست خودت می‌گذارم. می‌خواهی به دریا غرقت کنند، یا از کوه پرتت کنند و یا جلاد سرت را از تن جدا کند. هرکدام که برای تو آسان‌تر است، همان را اختیارکن. شاه بربر آدم ناجوانی نیست! اختیار مرگ به دست خودت!..."

     حضرت علی علیه السلام، تبسمی می‌کند و می‌گوید: "بر عکس تو باید یکی از دو راه را اختیار کنی، اسلام اختیارکردن و یا سرجدا شدن، توسط این شمشیر!"

     شاه بربر مثل ذغال سیاه می‌شود و می‌گوید: "تو در حضور من چنین و چنان می‌گویی!"

     جلاد را امر می‌کند که سرحضرت را درحضور خودش جدا کند. تنش را به دریا بیندازد. بعد سرش را به مدینه پیش پیامبر روانه کندکه: "جزای بگو مگو کردن با شاه بربر این است!"

     جلاد غول پیکری با شمشیر برهنه، قدم پیش می‌گذارد. حضرت علی هم تکانکی به خود می‌دهد. زنجیرها مثل تار عنکبوت از هم گسسته می‌شوند و ناگهان از کمربند شاه بربرگرفته می‌گوید :"مسلمان می شوی یا نه؟"

      به روایتی شاه بربر، همان لحظه کلمه شهادتین را بر زبان جاری می‌کند. به روایت دیگر شاه بربر، لجاجت کرده می‌گوید: " نه."

     وقتی حضرت نه، را می شنود، چنان قِل[2] به طرف آسمان پرتاب می‌کند که شاه بربر، صدای تسبیح ملائکه را می‌شنود. در برگشت شاه بربر، فکر می‌کند، اگر قد تراق[3] به زمین بخورد، نفس نمی‌کشد. لذا از همان بالا فریاد می‌زند: "یا علی هزار جانم به فدایت، بگیرکه اوگار[4] شدم. بایک زبان نه بلکه با صد زبان می گویم: لااله الاالله!"

     حضرت علی با دستان مبارک، شاه بربر را گرفته، نرمک[5] به زمین می‌گذارد. شاه بربر هم از صدق دل مسلمان می‌شود. نه تنها شاه بربر اسلام اختیار می‌کند که تمام درباریان مملکت و مردم دین مبین اسلام را می پذیرند.

 



[1]   - پاکی: تیغ سر تراشی.

[2]   - قِل: Ghel  . بی نهایت بلند.

[3]  - تراق: فرق سر.

[4]   - اوگار شدن، افگار شدن: داغون شدن.

[5]   - نرمک: آهسته


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سید حسین فاطمی 90/3/22:: 9:47 عصر     |     () نظر

درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها