کودکی بودم سه ساله نینوا را دیده بودم
جویبار خون، بقیع کربلا را دیده بودم
عصر، یورش بود و یغما و بیابان و دویدن
خیمهها، آتش! غروب آن فضا را دیده بودم
کلمات کلیدی:
افقها بسته ابر آلوده راهی نیست آقاجان!
تو بهتر میشناسی اشک و غربت چیست آقا جان!
در این شبهای توفانی کسانی زنده میمیرند
پرستار روان زخمی ما کیست آقا جان؟!
کلمات کلیدی:
در اینجا میگذارم شعلهای از پیکر خود را
چراغانی ببینم تا دل شب سنگر خود را
و در صحرای سوزانی که قحط آب و باران است
به آب دیده میشویم گل خونین پر خود را
کلمات کلیدی:
هر وقت چهارده خرداد میشود، دو خاطره در برابر چشمانم قد میکشند. انگار این دو خاطره با ارتحال امام خمینی پیوندی برقرار نمودهاند. یکی یادگاری است از کابل و دیگری از مشهد مقدس.
مسجدی بود در بالاکوه کابل که فرزانهای به نام آقای موسوی، چند اتاقی در حیاط آن اضافه کرده بود. در آن اتاقها طلبههای عموما چشم و گوش نا باز کرده کوهستانی سکونت کرده بود که من هم یکی از آنان بودم. خود آقای موسوی در همین مدرسه تدریس هم داشت. میتوانستیم به همان درسها بسنده کنیم اما روح نو جویی وادار میکرد که از جاهای دیگر هم سرکشی نماییم. پس به مدرسه آیت الله واعظ هم میرفتم، در آن جا درس دیگری را هم تجربه میکردیم. از جمله جاهایی که میرفتیم، مسجد آقای حجت بود. در آن جا هم دوستانی داشتیم. یاد آن روزگاران به خیر. با بعضی از دوستان آنجا عکس یادگاری هم دارم. نمیدانم حالا میتوانیم همدیگر را به جا بیاوریم؟
کلمات کلیدی: