تا آنجا که به خاطر دارم، تجربه عشق سوزانی را در خود سراغ ندارم. در جلسه شعر، اگر کسی سخن اینچنین میگفت، گاهی به شدت احساس انزجار میکردم که چرا حرمت عشق را نگه نمیدارند.
آنچه که باعث شد، این چند بیت را بسرایم، حفظ افرادی بود که سخت بر کارهاشان دل بسته بودم. پس به هر وسیلهای دست میزدم که این استعدادها را از دست ندهم. یکی از آن وسیلهها همین بود که اگر به اجبار از عشق سخن بگوییم، باید حالت ملکوتی آن را پاس بداریم. این دوبیتیها تحت آن شرایط سروده شد اما وقتی به پایان رسید، خودم هم از جمله کسانی بودم که با شگفتی به آنها مینگرستم. اینجا هم در حقیقت من بودم و دیوانگی. اگر بلا فاصله آنها را به نقد نمیگذاشتم، شاید این دوبیتیها به دست کسی نمیرسید اما چه باید کرد که انسان گاهی سخت اشتباه میکند. حالا کاری دیگری از دستم بر نمیآید، جز اینکه صورت اصلاح شده آن را ارائه دهم و همواره به خودم تلقین کنم که مهم آسمانی نگاه کردن به اشیاء است و همیشه این بیت مولانا را پیش چشمم قرار بدهم:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
از آهنگ سکوت انتظارم
از این اندوه لبریزی که دارم
گمانم در غروب مه گرفته
به صحرای جنون سر میگذارم
o
اگرچه قلبها آلاله گونه
زمین برگ سفید آزمونه
اگر بشکافی این دشت و دمن را
نوایی گِرد کوه بستونه
o
به پیری میرسم داغم جوانه
میان ابر اندوهی نهانه
دل من این دل من این دل من
تنور تفته آتشفشانه
ادامه ماجرا را در این وبلاگ بخوانید:
کلمات کلیدی: