سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند بی کردار، مانند چراغی است که خود را می سوزاند و به مردم روشنی می دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

هر وقت چهارده خرداد می‌شود، دو خاطره در برابر چشمانم قد می‌کشند. انگار این دو خاطره با ارتحال امام خمینی پیوندی برقرار نموده‌اند. یکی یادگاری است از کابل و دیگری از مشهد مقدس.مردی به استواری البرز

     مسجدی بود در بالاکوه کابل که فرزانه‌ای به نام آقای موسوی، چند اتاقی در حیاط آن اضافه کرده بود. در آن اتاق‌ها طلبه‌های عموما چشم و گوش نا باز کرده کوهستانی سکونت کرده بود که من‌ هم یکی از آنان بودم. خود آقای موسوی در همین مدرسه تدریس هم داشت. می‌توانستیم به همان درس‌ها بسنده کنیم اما روح نو جویی وادار می‌کرد که از جاهای دیگر هم سرکشی نماییم. پس به مدرسه آیت الله واعظ هم می‌رفتم، در آن جا درس دیگری را هم تجربه می‌کردیم. از جمله جا‌هایی که می‌رفتیم، مسجد آقای حجت بود. در آن جا هم دوستانی داشتیم. یاد آن روزگاران به خیر. با بعضی از دوستان آن‌جا عکس یادگاری هم دارم. نمی‌دانم حالا می‌توانیم همدیگر را به جا بیاوریم؟

یکی از کسانی که او را دوست داشتیم و او هم در عالم غربت هوای ما را داشت، قاری سید مبین بود. این بزرگوار، حسینه کوچکی داشت که بعد از ظهرهای جمعه خودش دعای ندبه می‌خواند و پیش از ظهر کسی به نام شفق می‌آمد و سخنرانی می‌کرد.

     سید مبین، به لحاظ صدای گرم خودش، در بسیاری از جاها دعوت می‌شد و او هم طلبه‌های مثل ما را با خودش می‌برد. این البته هم از لحاظ اقتصادی به نفع ما بود که راستش غذاهای مورد بدن انسانی را در چنین جاها می‌دیدیم و هم با آداب و رسوم مردم کابل آشنا می‌شدیم. فکر می‌کنم، بخش دوم آن به مراتب، برای ما بهتر بود.

     یک روز صبح هنوز خورشید کابل، تمام قد نه ایستاده بود که پیامی از طرف قاری سید مبین دریافت کردیم: امروز باید جایی فاتحه برویم. من و یکی از دوستانم، به سرعت خودمان را به چنداول رساندیم. دیدیم که سید با دو روحانی دیگر منتظر ایستاده‌اند. تا ما را دید، به یک تاکسی اشاره کرد. تاکسی هم در جا توقف نمود. چشمم به راننده‌ای افتاد که تا حالا چنین آدمی را ندیده‌بودم. جوان برومندی بود. موها سرش تا شانه‌اش می‌رسید، شاد شاد. از آن آدم‌هایی که هرگز اجازه نمی‌دهد، غم در ساخسار قلبش لانه بگذارد. ما که وارد ماشین می‌شدیم، مشغول کارهای خودش بود. انگار که به ما اهمیت نمی‌دهد. نواری در دستش بود که آن را از این رو به آن رو می‌کرد. با شنیدن مقصد، مکثی کرد و گفت: "آن‌جا کدام گپ تازه‌ای است؟"

     سید گفت: "می‌خواهیم فاتحه برویم. علمای کابل برای مصطفی، پسر آیت الله خمینی، فاتحه گرفته."

     تا این حرف را شنید، ناگهان دیدم چهره‌اش زرد شد. دستش می لرزید. آیا نوار از دستش افتاد و یا من چنین احساس کردم؟ واقعا منقلب شده بود. به طوری که نمی‌توانست، آهنگ صدایش را طبیعی جلوه بدهد، گفت: "مه مقلد آیت الله روح الله هستم..."

     ایندفعه نوار قرآنی گذاشته بود. اولین باری بود، نوای قرآن را از این طریق می‌شنیدم. از آن به بعد، من با تخیل نوار قرآن و افکار کوکانه بودم و آنها در رابطه با شهادت و از این قبیل مسایل صحبت می‌کردند که زیاد سر در نمی‌آوردم. وقتی به مقصد رسیدیم، انبوه جمعیت عزاردار را دیدم که برای من بسیار بی‌سابقه بود. مقصد، مدرسه آیت الله محقق بود. بسیاری از علمای کابل در این مراسم با شکوه شرکت کرده بودند. از جمله من خودم، آیت الله سید سرور واعظ را دیدم.

     خاطره دوم، مربوط به سال‌ها بعد است. سی متری طلاب، یک حمام عمومی داشت. نسبتا بزرگ بود. برای همین از جاهای دورتری نیز، مردم به آن‌جا می‌رفتند. مردی پشت میز این حمام می‌نشست که وقتی می‌خندید، انگار که تمام زاویه های حمام با او قهقهه می‌زدند. همیشه سر به سر مشتری‌ها می‌گذاشت. انگار وظیفه داشت، هرکس به آن جا برود، شاد بیرون بیاید. یک روز تازه از سفر برگشته بودم. وارد این حمام می‌شدم. نسبتا شلوغ بود اما سکوت سنگین سایه انداخته بود. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. آدم دلش می‌خواست، زود‌تر آن جا را ترک کند. وقت بیرون آمدن، رادیو موسیقی غم انگیزی را بخش می‌کرد و آن مرد، پشت میز نشسته بود. چنان اشک می‌ریخت، انگار که عزیزترین کس خود را از دست داده باشد. دیگر سر به سر مشتری‌ها نمی‌گذاشت و هر کس با اندوه عمیق آن جا را ترک می‌کرد. آری آن‌روز رحلت امام خمینی بود.

     منظورم از نقل این دو خاطره این است که آن رهبر فقید این‌چنین محبوبیت جهانی داشت. روزی در کابل کسانی برای فرزندش اشک می‌ریختند و روزی در مشهد، کسانی بر فراق خودش ماتم به پا می‌نمودند.

     پس می‌توان مطلب را اینطور خلاصه کرد که امام راحل دارای دست کم سه ویژگی برجسته بود:

o         محبوبیت جهانی

o         درک واقعی از زمان

o         درک واقعی از اسلام

     محبوبیت جهانی او را که ضمن نقل دو خاطره بیان کردم. البته از مردم عراق هم خاطراتی دارم که بیش از این را وقت به من اجازه نمی‌دهد.

     امام خمینی، زمان ما را به خوبی شناخته بود. زمانی  که ما در آن زندگی می‌کنیم، به اندازه جاهلیت عرب هم دارای مردانگی نیست. در این زمان اگر ضعیف ماندی، باخته‌ای. تا وقتی مطمئن نشدند، عراق چیزی ندارد، زبان دیپلماسی حاکم بود اما همین‌که متوجه شدند، دست او از همه چیز خالی است، روز روشن بدون این‌که خجالت بکشند، این کشور را اشغال نمودند و خودشان برای خودشان دولتی تشکیل دادند. در این‌جا نه از سازمان ملل سخنی به میان آمد، نه دیدبان حقوق بشر و نه سازمان امنیت. یکی از خبر نگاران از رئیس جمهور فرانسه، در رابطه سلاح کشتار جمعی پرسیده بود اما جواب قانغ کننده او این بود که: "جهانی بدون صدام حسین، امن‌تر است."

     در لشکر کشی اول آمریکا به عراق، صدام چند نفر از دیپلمات‌های غربی را جلو دوربین آورده بود، داد و بیداد جامعه جهانی بلند شده بود که این کار بر خلاف معاهده ژنیو است اما خودشان وقتی به فرزندان صدام دست رسی پیدا کردند، مدت‌ها، جنازه‌های خون آلود عدی، قصی و مصطفی را در صفحه‌ها اینترنت گذاشته بودند. این‌جا کسی نبود که بگوید: معاهده ژنیو در کجا است؟

     در لیبی هم ما شاهد چنین ماجراها بوده‌ایم، قذافی بعد از سرنگونی رژیم عراق، تمام پنهان کاری‌هایش را رو کرد، به امید این‌که کار به کارش نداشته باشند اما آنها در یک فرصت دیگر، با خیال راحت تمام اعضای خانواده او را نا بود نمودند. یک فرزندش را زنده گرفته‌اند که می‌خواهند او را به جرم جنایت علیه بشیریت محاکمه کنند.

     صحبت روی دفاع این و آن نیست. ظالمان هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند اما استفاده‌های ابزاری از سازمان ملل و واژه‌های از این قبیل خون انسان را به جوش می‌آورد. پس یک کسی باید روی این قراردا های اجحافی خط بطلان بکشد که امام خمینی مردانه علیه این بی عدالتی‌ها به پا خاست. به پا خاستنش هم بسیار هشیارانه بود. او در عین بنای یک نظام مقتدر فریاد برکشید و گرنه در همان روز‌های اول اسم و رسمی از این انقلاب باقی نمی‌ماند. پس او زمان شناس قدرتمندی بود و بر همین مبنا، بنایی ساخت، به استواری البرز.

     درک واقعی او از اسلام هم قابل ستایش است. البته من در مقامی نیستم که بگویم، علمای دینی ما چگونه برداشت داشته باشند. ما در عصر اجتهاد زندگی می‌کنیم، هیچ مجتهدی حق ندارد که خط و مشی مجتهد دیگر را تعیین کند. پس مقلدان هم حق تعیین تکلیف برای مجتهد‌شان را ندارند. چون اگر راه برای همه هموار بود، احتیاج به تقلید نبود. هرکس می‌توانست مجتهد خود باشد اما واقعیت این است که رسیدن به درجه اجتهاد، سخت‌ترین و طاقت فرساترین راه است و کسانی که به این جایگاه رسیده‌اند، یا از استعداد سرشاری برخوردارند و یا بی‌نهایت تلاش نموده‌اند.

     اما از سوی دیگر، اسلام دینی است بر خلاف ادیان دیگر، حتی دین یهود و نصارا. دینی است که تمام توجه آن جنبه‌های فردی نیست. احکام اسلامی را می‌توان به سه دسته تقسیم نمود:

o         عبادات.

o         معاملات.

o         وظایف حکومتی، از قبیل: قضا، شهادات، حدود، دیات و قصاص.

     مسایل عبادی را می‌توان به صورت انزوا گرایانه انجام داد اما آن دو مسأله دیگر را نمی‌شود به صورتی در آورد که کار به کار کسی نداشت. پس طرح اینگونه مسایل وقتی درست است که ضمانت اجرایی داشته باشد و الا چه فایده از خواندن اینها. امام این شهامت را داشت که قوانین اینگونه را جامه عمل بپوشاند. آیا این طرز تفکر قابل پیاده شدن هست یانه؟ انسان مدرن امروز، پذیرای خط مشی اینگونه را دارد یانه؟ شاید بیشتر از این به جانب داری حمل شود اما شما وقتی میلیون‌ها نفر را در میدان التحریر مصر می‌بینید که نماز جماعت بر پا می‌کنند، چه قضاوتی دارید؟ همینطور وقتی در لیبی با صدای تکبیر ماشه می چکانند؟

     آیا این انسان‌ها از الگوی مدل ترکیه پیروی می‌کنند و یا تجربه‌ای را تکرار می‌کنند که فکر می‌کنند، دست آورد‌های فراوان داشته است؟ پس باورکنیم، صداها همان صداها هستند و حنجره‌ها همان حنجره‌ها اما این مطلب هم قابل انکار نیست که اینبار دشمنان، هلال شیعی را پر رنگ‌تر خواهند کشید و شبکه‌های چون کلمه، نور، و وصال را تقویت بیشتر خواهند کرد.

     شاید بگویید: طرح تشکیل حکومت اسلامی، کار جدیدی نیست، بسیاری از دولت‌مردان عرب زبان و غیر عرب زبان، به نام حکومت اسلامی، حکم می‌رانند. این حرف درست است اما شنیدم که آمریکا، سالانه یک و نیم میلیارد دلار به ارتش مصر کمک می‌کند. آیا ارتش اینگونه از استقلال کشوری حمایت کند و یا منافع کشور کمک کننده را در نطر بگیرد؟

    

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سید حسین فاطمی 91/3/13:: 9:53 صبح     |     () نظر

درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها